اقای مرادی نگاهی به من کردم و گفت: اممم. لباسات خیلی کثیفن؛ لباسای منم که بهت نمیخوره پس...
حرفشو قط کردم و گفتم: عمرا من پامو تو اون خونه نمیزارم. حتی اگه بمیرمم اونجا نمیرم
_ اخه نمیشه که. به هر حا پدر و مادرتن
منم با تمسخر گفتم: هع؛ پدر و مادر. بعد لحنمو کمیتند کردم و گفتم: اونا حتی لایق این اسم نیستن. چه پدر و مادری با فاش شدن راز بچشون اونو تحقیر میکنن، کدوم پدر و مادری تو این شرایط سخت به جای این که همدم بچشون باشن، بدتر بهش زخم زبون میزنن؟ها؟ کدوم پدر و مادری؟
بعد کمیمکث کردم و گفتم: هیچکس؛ هیچکس همچین کاری با بچش نمیکنه، میدونی چرا؟ چون اون بچه بچه خودشونه نه بچه یکی دیگه.
بغض تو چشام جمع شد. نمیخواستم بزنم زیر گریه اما یه قطره اشک اروم از زیر چشمم لیز خورد اومد پایین. سریع پاکش کردم. داشتم از داخل منفجر میشدم. تحمل این همه رنج و سختی رو نداشتم. زندگی برام یه چیز بی معنی بود. اخه چرا؟ چرا اون الان باید تنهام میذاشت؟ اخه مگه ادم چقدر تحمل داره. بعد میگن خدا بندههاشو دوست داره. اره قشنگ مشخصه. حتما تز روی علاقش به بندههاش این همه سختی و گرفتاری بهشون میده؛ بخاطر همین نمیذاره بندههاش یه روز خوش ببینن. نمیدونستم زجر دادن به کسی ابراز علاقه محسوب میشه. بعد میاد میگه به دیگران آزار واذیت نرسونید کار بدیه. میدونم دارم چرت و پرت میگم ولی اصلا حالم دست خودم نیست. همش خود درگیری دارم و توی دلم آشوبه.
دیگه نمیخواستم زنده بمونم.ای کاش تو همون بیمارستان خودمو میکشتم. اصلا نمیتونم زندگی بدون ریحانه رو تصور کنم. حتی برای یک لحظه. تو همین حال و احوالات بودم که اقای مرادی صدام زد و من رو به خودم آورد. گفت: بسه دیگه پسر جون. بالخره میخوایی چیکار کنی؟ چه لباسی بپوشی؟
نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم. من به چی فک میکنم این اقای نرادی به چی فک میکنه. یه ذره مکس کردم و پاشدم و به سمت در رفتم. اقای مرادی گفت: کجا میری؟
جوابشو ندادم راهمو پیش گرفتم. دوباره گفت: وایسا ببینم کجا میری؟ دکتر گفت باید استراحت کنی
منم گفتم: دکتر واسه خودش گفته و در رو باز کردم. اقای مرادی پرید جلو و گفت: اول بگو کجا میخوایی بری بعد میزارم بری.
_ چه فرقی به حال شما میکنه؟ اصن میخوام برم بمیرم. باید به شما هم جواب پس بدم؟
بعد هم پس زدمش و بدو بدو رفتم. یه حس عجیبی منو کشوند سمت همون پارکی که بعد از تئاتر با ریحانه میرفتیم. وقتی رسیدم تو پارک مدام ریحانه جلوی چشمام بود. تمام خاطراتم توی یک لحظه زنده شد. خیلی داغون بودم اما گریم نیومد. چه بهتر؛ اصلا دوست نداشتم جلوی این ملت حرف درار گریه کنم که از فردا اسمم بیوفته سر زبونا. فک کردم اگه شب رو تو پارک بمونم بهتره. یه ذره قدم و زدم و فکر کردم. به همه چی، به ریحانه، به گذشتم، به زندگیم. اما به هیچ نتیجه نرسیدم. چرا این اتفاقات داشت میوفتاد؟ دور و برم چخبر بود؟ این دنیای لعنتی چه مشکلی با من داره؟
خورشید کم کم غروب کرد. خیلی کسل بودم. اصلا زمان نمیگذشت. مثل اینکه گذاشتنش رو دور کند. اه دیوونه شدم این دنیا چرا انقدر مسخرس؟ همش چیزای چرت و پرت و بیخودبه ذهنم خطور میکرد. توان غلبه به اونها رو نداشتم، پس گذاشتم کار خودشونو بکنن و منم همراهیشون کردم. هوا به مرور سرد میشد. هیچی با خودم نداشتم. فقط یه تیشرت و شلوار. بدنم سرد شده و بی حس. حالا چیکار کنم؟ هیچی پول ندارم. ینی باید...؟ نه نه من اهلش نیستم. من هر کاری کنم دزدی نمیکنم. اگه دزدی کنم عذاب وجدان امانمو میبره. دست میکنم تو جیبم تا شاید یه کم مول توش باشه و برم حداقل یه فلافل بگیرم. اها، یه ده تومنی هست. برش داشتم و به نزدیک ترین فلافلی رفتم و یه فلافل و نوشابه گرفتم و خوردم. حالا کجا بخوابم؟
تو این فکر بودم که متوجه دختری شدم که ساعتهای زیادی بود این اطراف بود. خیلی مرموز بود. نگاهش و کاراش خیلی مرموزانه بود که یه هو دیدم...
اگه میخوایید بدونید چی دیدم نظر بدید تا پارت بعدی رو بزارم
دوستان علامت منفی فعلا برا سوزانه......
عشق ناکام پارت 5(به درخواست یکی از دوستان اسمشو عوض کردم)وبلاگ گلشن ناز سحر کتاب ریر را برای مطالعه معرفی میکند :
پارت 1 (دختر آبی-پسر صورتی)نسیم ملایمیبر حال و هوای شهر حاکم شده بود. خورشید به آسمان تکیه کرده بود. خانم ایزدی به اتاق مرجان آمد، برگه آزمایشش را برداشت و به او کمک کرد تا روی ویلچرش بنشیند. -مرجان: بزار برای آخرین بار دستهاشو بگیرم، دلم خیلی براش تنگ میشه. اگه...اگه از اتاق عمل زنده بیرون نیام چی؟ چه بلایی سر اون میاد. الهه از تنهایی میترسه مرجان آرام سرش را نزدیک پیشانی الهه میبرد بوسهای بر پیشانی اش میزند و....الهه از خواب بیدار شد . آرام با کمک عصایش به اتاق خانم میری میرود. آنها ساعتها گرم صحبت میشوند. ناگهان الهه پیگیر مرجان میشود، خانم میری هم برای اینکه حواس او را پرت کند دستش را میگیرد؛ باهم به روی پشت بام میروند . الهه با صدایی رسا تر از قبل میپرسد: پرسیدم خواهرم کجاست ؟...خانم میری سعی میکند خودش را آرام نشان دهد. -خانم میری: رفته سر مزار مادرت برای خداحافظی -الهه: خداحافظی ؟ برای چی مگه مرجان قراره کجا بره بدون من ؟ خانم میری بدون جواب دادن به سوالات الهه پایان داستان را برایش میخواند. -خانم میری: نیمههای صبح بود. هوا بسیار دل انگیز بود. ماه،آرام آرام چشمهایش را گشود. هیچ جارا نمیدید تیرکهای نورانی از سمت خورشید به سوی چشمانش پرتاب میشدند -باد: خب! رسیدیم دیگه وقتشه پیاده بشی. -ماه: اما..اما چشمم جایی رو نمیبینه این جا خیلی روشنه...من نمیتونم ببینم. باد، ماه را در گوشهای از آسمان پیاده کرد و خودش از دید آسمان مخفی شد. ماه کمیچشمهایش را باز و آسمان را برانداز کرد. کمیجلو رفت از دید خودش به خورشید نزدیک شده بود طوری که میتوانست تن آتشینش را لمس کند اما دست و پاهایش ناتوان بودند او حال در قلمرو پهناور خورشید تنها و عاجز مانده بود. چندی بعد نجوای مهرگان، از راه رسید و تن سرد ماه را لرزاند . نجوا، برای ماه آشنا بود . آری، این نجوای همان نسیم خنکی است که نزدیکهای غروب به شهر جان تازهای میبخشد...ناگهان همه جا تاریک شد .خورشید رفت و آسمان به خوابی ابدی فرو رفت. ماه، دستان باد را گرفت با ناراحتی سرش را بر روی شانههای او گزاشت . ماه، مجنون چشمانش را بست، ذهنش را آرام کردو به باد اجازه داد او را با خود ببرد و به جانش امیدی دوباره ببخشد... تلفن الهه زنگ خورد. مرجان بود . او با صدایی لرزان از پشت تلفن گفت: سلام الهه عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه!!! الان که دارم این صدا رو برات ضبط میکنم توی بیمارستان هستم ودارم آخرین نفسهامو به عشق تو میکشم .الهه تو فردا عملی سخت ولی سرنوشت ساز پیش رو داری . امیدوارم و برات دعا میکنم که بتونی دوباره ببینی . تلفن از دستش افتاد به سختی خود را به بیمارستان رساند . جلوی در بیمارستان از حال رفت . دقایقی بعد بهوش آمد آرام آرام از جا بلند شد . با کمک خانم میری به داخل اتاق رفت . دستان لرزانش بیان گر حال خرابش بودند.پارچهی سفید رنگ را از روی صورت مرجان برداشت . با اینکه نمیدید اما چشمانش را به صورت او دوخته بود . غم و اندوه امانش را بریده بود. کمیبعد آرام تر شد. مرجان را به سردخانه منتقل کرند. خانم ایزدی الهه را به بهزیستی برگرداند..... ماهها گذشت.الهه تنها شده بود. روزهارا لحضه شماری میکرد تا مرگش فرا برسد . روزها میگذشت صبح یکی از روزهای بهاری بود. درختها پیراهنی نو برتن کرده بودند. شهر آزین بندی شده بود ، گویی مهمانی بزرگ برپا بود . الهه ار جا برخواست . چشمهایش را باز کرد -خانم ایزدی: سلام دختر گلم حال چشمات چطوره؟ -الهه: حال چشمام خوبه ولی حال دلم خراب تر از اونیه که بخوام دربارش حرف بزنم. ساعتی گزشت الهه از بهزیستی بیرون آمد یک شاخه گل نرگس و یک شاخه گل مرجان تهیه کرد و به سرمزار خواهر و مادرش رفت . -الهه: سلام حالتون خوبه؟ دلم خیلی براتون تنگ شده . مرجان من...من خیلی تنهام از وقتی تو رفتی من خیلی تنها شدم ، دیگه کسی رو ندارم. راستی اومده بودم یه چیزی رو بهت بگم . نمیدونم چرا این رو میگم ولی ببین زمانی که زنده بودی من میدیدم . همه چی رو راستش الان فهمیدم که حتما نیاز نیست با چشمهای باز دنیا رو ببینی بلکه میتونی با چشم دلت دنیا رو ببینی اگ بخوای اگه کسی رو برای دیدن داشته باشی . راستش من همه دنیا رو میدیدم ولی ازش غافل بودم. من زیباییهای تو ، زیباییهای آسمون رو میدیدم و خلاصه یک جمله میکردم ( نمیتونم ) ...ولی الان که دارم با چشمهای باز دنیا رو میبینم ...دیگه کسی نیست که هرشب بخاطرش برم روی پشت بوم ، توی اوم چادر و دعا کنم ؛فقط یک بار هم که شده ببینمش کاش زود تر میفهمیدم که اگه بخوام میتونم با چشم دلم دنیا رو ببینم . الهه اشکهایش را پاک کرد سرش را روی قبر خواهرش گزاشت تا باری دگر خاطرات و لحضههای شیرینش را با او مرور کند.
ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺧﻄﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﯼ ﺷﺴﺘﯿﻢ (چون ما انسان هستیم)
طلوعی دوباره فصل آخر ( خواب ابدی )#به کجا پناه برم ...
سر سجاده شکر، می نگارم غزلیوبلاگ گلشن ناز سحر کتاب زیر را معرفی میکند :
#به کجا پناه برم...-خانم ایزدی: سلام دخترهای خوشگلم !! صبحتون بخیر . بلند شید دست و روی ماهتون رو بشورین ،وقت صبحانه خوردنه
فیلم راهای مقابله با کروناوبلاگ گلشن ناز سحر کتاب زیر را معرفی میکند
طلوعی دوباره فصل سوم ( داستان ماه )خیلیا نگاهاشون رو من زوم بود اما به روی خودم نمیاوردم
شعر درمورد کتاب ...تعداد صفحات : 0