loading...

دلنوشته ها

وبلاگی که برای چند لحظه میشه از دنیا جدا شد

بازدید : 405
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 7:38

اقای مرادی نگاهی به من کردم و گفت: اممم. لباسات خیلی کثیفن؛ لباسای منم که بهت نمیخوره پس...
حرفشو قط کردم و گفتم: عمرا من پامو تو اون خونه نمیزارم. حتی اگه بمیرمم اونجا نمیرم
_ اخه نمیشه که. به هر حا پدر و مادرتن
منم با تمسخر گفتم: هع؛ پدر و مادر. بعد لحنمو کمی‌تند کردم و گفتم: اونا حتی لایق این اسم نیستن. چه پدر و مادری با فاش شدن راز بچشون اونو تحقیر میکنن، کدوم پدر و مادری تو این شرایط سخت به جای این که همدم بچشون باشن، بدتر بهش زخم زبون میزنن؟‌ها؟ کدوم پدر و مادری؟
بعد کمی‌مکث کردم و گفتم: هیچکس؛ هیچکس همچین کاری با بچش نمیکنه، میدونی چرا؟ چون اون بچه بچه خودشونه نه بچه یکی دیگه.
بغض تو چشام جمع شد. نمیخواستم بزنم زیر گریه اما یه قطره اشک اروم از زیر چشمم لیز خورد اومد پایین. سریع پاکش کردم. داشتم از داخل منفجر میشدم. تحمل این همه رنج و سختی رو نداشتم. زندگی برام یه چیز بی معنی بود. اخه چرا؟ چرا اون الان باید تنهام میذاشت؟ اخه مگه ادم چقدر تحمل داره. بعد میگن خدا بنده‌هاشو دوست داره. اره قشنگ مشخصه. حتما تز روی علاقش به بنده‌هاش این همه سختی و گرفتاری بهشون میده؛ بخاطر همین نمیذاره بنده‌هاش یه روز خوش ببینن. نمیدونستم زجر دادن به کسی ابراز علاقه محسوب میشه. بعد میاد میگه به دیگران آزار واذیت نرسونید کار بدیه. میدونم دارم چرت و پرت میگم ولی اصلا حالم دست خودم نیست. همش خود درگیری دارم و توی دلم آشوبه.
دیگه نمیخواستم زنده بمونم.‌‌‌ای کاش تو همون بیمارستان خودمو میکشتم. اصلا نمیتونم زندگی بدون ریحانه رو تصور کنم. حتی برای یک لحظه. تو همین حال و احوالات بودم که اقای مرادی صدام زد و من رو به خودم آورد. گفت: بسه دیگه پسر جون. بالخره میخوایی چیکار کنی؟ چه لباسی بپوشی؟
نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم. من به چی فک میکنم این اقای نرادی به چی فک میکنه. یه ذره مکس کردم و پاشدم و به سمت در رفتم. اقای مرادی گفت: کجا میری؟
جوابشو ندادم راهمو پیش گرفتم. دوباره گفت: وایسا ببینم کجا میری؟ دکتر گفت باید استراحت کنی
منم گفتم: دکتر واسه خودش گفته و در رو باز کردم. اقای مرادی پرید جلو و گفت: اول بگو کجا میخوایی بری بعد میزارم بری.
_ چه فرقی به حال شما میکنه؟ اصن میخوام برم بمیرم. باید به شما هم جواب پس بدم؟
بعد هم پس زدمش و بدو بدو رفتم. یه حس عجیبی منو کشوند سمت همون پارکی که بعد از تئاتر با ریحانه میرفتیم. وقتی رسیدم تو پارک مدام ریحانه جلوی چشمام بود. تمام خاطراتم توی یک لحظه زنده شد. خیلی داغون بودم اما گریم نیومد. چه بهتر؛ اصلا دوست نداشتم جلوی این ملت حرف درار گریه کنم که از فردا اسمم بیوفته سر زبونا. فک کردم اگه شب رو تو پارک بمونم بهتره. یه ذره قدم و زدم و فکر کردم. به همه چی، به ریحانه، به گذشتم، به زندگیم. اما به هیچ نتیجه نرسیدم. چرا این اتفاقات داشت میوفتاد؟ دور و برم چخبر بود؟ این دنیای لعنتی چه مشکلی با من داره؟
خورشید کم کم غروب کرد. خیلی کسل بودم. اصلا زمان نمیگذشت. مثل اینکه گذاشتنش رو دور کند. اه دیوونه شدم این دنیا چرا انقدر مسخرس؟ همش چیزای چرت و پرت و بیخودبه ذهنم خطور میکرد. توان غلبه به اون‌ها رو نداشتم، پس گذاشتم کار خودشونو بکنن و منم همراهیشون کردم. هوا به مرور سرد میشد. هیچی با خودم نداشتم. فقط یه تیشرت و شلوار. بدنم سرد شده و بی حس. حالا چیکار کنم؟ هیچی پول ندارم. ینی باید...؟ نه نه من اهلش نیستم. من هر کاری کنم دزدی نمیکنم. اگه دزدی کنم عذاب وجدان امانمو میبره. دست میکنم تو جیبم تا شاید یه کم مول توش باشه و برم حداقل یه فلافل بگیرم. اها، یه ده تومنی هست. برش داشتم و به نزدیک ترین فلافلی رفتم و یه فلافل و نوشابه گرفتم و خوردم. حالا کجا بخوابم؟
تو این فکر بودم که متوجه دختری شدم که ساعت‌های زیادی بود این اطراف بود. خیلی مرموز بود. نگاهش و کاراش خیلی مرموزانه بود که یه هو دیدم...
اگه میخوایید بدونید چی دیدم نظر بدید تا پارت بعدی رو بزارم

پلیس لیدی نوار از راه میرسد
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی